محمد صدرامحمد صدرا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

شاهزاده کوچولو

خاطرات بارداری

پسرم زیاد دوست ندارم از دوران بارداریم واست بنویسم چون بیشترش پر از ترس بود و استرس و ناامیدی و با نوشتنش فقط تو پسرک نازمو اذیت میکنم. فقط بدون که روزی که فهمیدم داری میای خیلی خیلی خوشحال شدم و وقتی هم به بابا سعید گفتم از خوشحالی بالا پایین میپرید و بغلمون کرد. تو تمام 9 ماه بابایی خیلی خیلی هوامونو داشت و هرچیزی که هوس میکردیم زودی واسمون میخرید.مثلا یه بار ساعت 12 شب بدجوری دلمون توت فرنگی میخواست و بابا زودی لباس پوشید و رفت واسمون خرید . من که خیلی دوسش دارم و مطمئنم که تو هم عاشقش میشی................9 ماه من باید کاملا استراحت میکردم واسه همین همش خونه بابا جون بودیم. بابا جون و مامان جون هر روز واسه سلامتیت کلی صلوات میفرستادن و قر...
9 آذر 1392

وقتی اومدی

دکترا همش بهم استرس وارد میکردن که ممکنه تو خیلی زود بدنیا بیای و ما از 7 ماهگی اتاقتو چیدیم و منتظرت بودیم ولی خدارو شکر که پسر خیلی خیلی خوبی بودی و همون 9 ماه و سر وقت بدنیا اومدی و من و بابا رو عاشق خودت کردی . وای صدرا ی نازم هیچ وقت اون لحظه ای که از اتاق عمل بیرون اومدم و چهره بابایی و دیدم یادم نمیره....با تمام وجودش داشت میخندید. چشماش یه برق خاصی داشت و من همون لحظه هزاران بار خدا رو شکر کردم که تو رو بما سپرد و من و سعید و لایق مامان و بابا شدن دونست......................................خدایا به اندازه ی بزرگیت شکررررررررر اینم از اتاقت ...
9 آذر 1392

بدون عنوان

محرم امسال قند عسلم تو بغلم بود و من سرشار از عشق به اون.................. روز 7 محرم واست لباس علی اصغر پوشیدم و بردیمت مراسم شیرخوارگان .همش خواب بودی و واسه اینکه جا نبود بشینیم زودی اومدیم خونه.عزیز دلم ایشالا که امام حسین و علی اصغر نگه دارت باشن..........     پسرم تازگیا خیلی بلا شدی و با جیغ زدن همش میخوای حرف خودتو به کرسی بشونی.من و باباییم که پسر ذلیل و مدام تورو میگیریم بغل و تو خونه میچرخونیم و تو عاشق اینی که بغل باشی و با دقت به اطراف نگاه کنی.  موبایل بابا یه آهنگ داره صدای مردابه و نمیدونم چرا تو اینقدر بهش علاقه داری و با شنیدنش آروم میشی. شاید صدای قور قور قورباغه ها تو رو یاد وقتی میندازه که تو شکم...
8 آذر 1392

توانمندیهات

06/31  اولین غلتتو البته به کمک خودم زدی و مامانی کلی حال کرد 07/20  امروز وقتی سعید بهت اشاره میکرد و میگفت بیا بغلم تو هم دستاتو میاوردی بالا که دست بابایی و بگیری 07/22 یه بادکنک قرمز گرفتیم جلوتو و با کلی تلاش دستاتو آوردی که بادکنک و بگیری ......جغجغه ات هم با دستات لمس میکنی ولی هنوز نمیتونی بگیریش 08/01  خودت به پهلو افتادی و سعی میکردی که غلت بزنی ولی نمیتونستی........بابا باهات حرف میزد و تو هم کلی صدا از خودت در میاوردی انگار که میخواستی باهاش حرف بزنی و مثل بابا آقان اوقون میکردی 08/14 امروز افتادی رو شکم و نیم غلتاتو شروع کردی 08/15/ کامل تونستی توپتو بگیری دستت 08/22 خیلی تلاش میکردی که پاهاتو با دستت ...
8 آذر 1392

عروسی کوچیکت

اولین ماهگردت روز 25 مرداد روز جمعه ختنه شدی. شب یکم اذیت شدی .سرشب همش خاله نفیسه میگرفتت بغل  و پاهاتو میگرفت که اذیت نشی و آخر شبم مامان جون موند پیشمون . اون شب تو تا 5 صبح بیدار بودی و مامان جون باهات بازی میکرد که گریه نکنی و من و بابایی خوابیدیم
8 آذر 1392

بدون عنوان

عزیز دلم تاریخ 92/04/25 ساعت 10 صبح بدنیا اومدی و شدی همه زندگیه انسیه و سعید.................ده روزت واست جشن گرفتیم و شام دادیم . شما هم خیلی خیلی آقا بودی و اصلا اذیت نکردی.همش بغل عمه محدثه خواب بودی...اینم  عکس جشنت                                                                                                ...
8 آذر 1392

بدون عنوان

کاش میدانستم چیست؟ آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست. ................................................ سلام پسرم عزیزم  امروز 92/09/8 هستش و مامانی یکم دیر تصمیم گرفت که واست وبلاگ درست کنه. البته از وقتی که فهمیدم تو فرشته کوچولوی نازنینم مهمون دلم شدی سعی کردم که تمام خاطرات تلخ و شیرینمونو تو یه دفتر بنویسم ولی بنظرم اینجا قشنگتر و موندگارتره.البته الانم سعی میکنم که از اون روزها هم واست بنویسم
8 آذر 1392