خاطرات بارداری
پسرم زیاد دوست ندارم از دوران بارداریم واست بنویسم چون بیشترش پر از ترس بود و استرس و ناامیدی و با نوشتنش فقط تو پسرک نازمو اذیت میکنم. فقط بدون که روزی که فهمیدم داری میای خیلی خیلی خوشحال شدم و وقتی هم به بابا سعید گفتم از خوشحالی بالا پایین میپرید و بغلمون کرد. تو تمام 9 ماه بابایی خیلی خیلی هوامونو داشت و هرچیزی که هوس میکردیم زودی واسمون میخرید.مثلا یه بار ساعت 12 شب بدجوری دلمون توت فرنگی میخواست و بابا زودی لباس پوشید و رفت واسمون خرید . من که خیلی دوسش دارم و مطمئنم که تو هم عاشقش میشی................9 ماه من باید کاملا استراحت میکردم واسه همین همش خونه بابا جون بودیم. بابا جون و مامان جون هر روز واسه سلامتیت کلی صلوات میفرستادن و قر...
نویسنده :
مامان انسیه
13:16